به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
گلچین شده از همه چیز
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط آریا |

روح بیمار طبیعت را - می فهمی

در دیار خشک

در میان سایه های تیره - در زنجیر

مرگ را می بینی

گاه بی تابی 

گاه می خندی

 

عاشق باران که باشی

در اضطراب شب - به دنبال آغوش امنی می گردی

تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش

تا فراموش کنی

 

عاشق باران که باشی

منتظر می مانی

بر نگاه بی کلام پنجره - چشم می دوزی

شعر می خوانی

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:کریسمس,شعر,اشعار, توسط اسماعیل |

شب است و لحظه ی حرمان مریم /  وطفلی خفته در دامان مریم

وجود نازنینش بکر و بی عیب /  خدا می داند و وجدانِ مریم

مسیح خالق و پیغمبر صلح /  گلی خوشبوی از بُستانِ مریم

همان طفلی که از روح خداوند /  نهالش تنجه زد در جانِ مریم

نه دستی بهر تیمار وجودش /  نه دارویی که بُد درمانِ مریم

دلش در معرض اوهام وحشی /  ولی چون کوه بُد پیمانِ مریم

ندای لا تَخَف لا تَحَزنوهآ /  زسوی خالقِ سبحانِ مریم

شفا بخش دل پردرد او شد /  بشد لطف خدا از آنِ مریم

.بُوَداو روح «جاوید» خداوند /  نبشته این چنین فرمانِ مریم

امیدوارم بابانوئل به جای کادوی زیبا

تقدیر زیبا برای تو هدیه بیاره

تقدیر خوب رو نمیتونی الان حس کنی

اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم

.پیشاپیش کریسمس مبارک

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار, توسط آریا |

تو در اوج بی خیالی          فارغ از رنج و ملالی

نمی بینی قلب عاشق             داره  با تو شور و حالی

نمی ده ناز نگاهت                   به من خسته مجالی

تا بشینم در کنارت           حتی دیده قاب خالی...

نیمه  شب ها هستی            روزها کمی و کاستی

در روزهای نبودنت موج صبوری و بی وفایی خویش را

آشکارا فریاد می زد گویی در التماسهایش یه جوری

فراموشی را به خانه اش دعوت می کرد....

وای نمی دانم؟؟؟؟

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار, توسط آریا |

کاش بودی

و میدیدی ذره ذره

جون سپردم

دوریت برام یه

سمه،سمه قطره قطره

هی میمردم

کاش بودی و نیزاشتی که منو از من بگیرن

کاش بودی و نمیزاشتی گلای باغچه بمیرن

آرزومه که یه روزی توی کلبمون

منو تو پای دل همدیگه پیرشیم

زیر سقف آرزو ها به همه دنیا بنازیم

کاشکی میشد منو بفهمی

درد پنهونمو بدونی

حرف عمری خستگیو  از تو چشمام بخونی

کاشکی بودی...

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط آریا |

مردی نزد روان پزشک رفت و ازغم بزرگی که داشت برای دکتر تعریف کرد.دکتر گفت به فلان سیرک برو آنجا دلقکی هست اینقدر میخندانت تا غمت یادت برود.مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم!!!

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:تست, توسط اسماعیل |

تست خودشناسي فرويد

 

 

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

 

 

بچه زبانش را دور لب هایش تاب داد و با ملچ و ملوچ گفت((خب معلومه،شیرینی.))چشمان شیرگشاد شد و پرسید شیرینی دیگر چه موجودی است؟))بچه گفت:((شیرینی یک جور خوراکی خوش مزه است دیگر. ولی شیرینی های شهر ما خوشمزه تر از این هاست.))شیر گفت:((شهر شما؟مگه اینجا شهر شما نیست؟))بچه گفت:((نه کاکو!من بچه ی شیرازم .چند روزی است که با همشیره ام آمده ام خانه ی آقا شیر علی که با بچه هاشون برویم شیروان،شیره ی انگور بیاوریم.)) کله ی شیر از شنیدن این همه کلمه ی شیری پریشان شد و متعجب به حرفهای بچه فکر کرد:شیراز وهمشیره و شیرعلی و شیروان و شیره ی انگور وآهسته با خودش گفت:((بابا این ها چقدر شیر ندیده اند.))آقا شیره که خیلی تشنه بود،به بچه گفت:((آهای!بچه ی آدم!اینجا برکه ای،چشمه ای ،رودخانه ای پیدا نمی شود که کمی آب بخورم؟))بچه، شیر را به آن طرف خیابان برد و چیزی نشانش داد وگفت:((بفرما کاکو!از این شیر آب بخور!)) آقا شیره نگاهی به آن چیز بی معنی کرد و گفت:((این هم شیر است؟))نیش بچه باز شد و گفت:((ها،بله کاکو!این هم مثل شما اسمش شیر است.این جایش را که تاب بدهی ،از آن آب بیرون می آید.))بعد آن را باز کرد و شیر با تعجب فراوان پوزه ی خود را جلو برد و از آن شیر مقداری آب نوشید.شیر با خودش گفت:((مثل این که آبش خوب است .یادم باشد همیشه از این شیر آب بخورم.))آب را که نوشید احساس گرسنگی کرد.هوس گوشت تازه ی آدم کرده بود.نگاهی معنی دار به قد و قامت بچه انداخت و گفت:((اسم شما چیه؟))بچه بادی به غبغبش انداخت و گفت:((اسم من اردشیر است.اردشیر شیرانلوی مشیری .))باز هم یالهای شیر از تعجب سیخ شد .اما به روی خود نیاورد و گفت :(( آدم بچه جان ! تو چه قدر لاغر و مردنی هستی! مگر در شهر چیزی برای خوردن گیرت نمی آید؟))اردشیر گفت:((چرا گیرم می آید ولی اشتها ندارم،می گویند وقتی به دنیا آمدم ،مادرم به جای شیر خودش شیر خشک به من داده،برای همین لاغر و ضعیف هستم.))شیر با قیا فه ای که از ترس پریشان شده بود پرسید:((چی چی خوردی؟))بچه گفت:((شیر خشک!بعضی از مادرها به بچه شان شیر خشک می دهند.))شیرچند قدمی عقب عقب رفت و با خودش گفت:((این جا عجب شهر شیر تو شیری است،از هر چه حرف می زنندشیر از آن می ریزد.حتی شیر را هم خشک می کنند و می  دهند بچه هایشان  بچه هایشان بخورند.بهتر است تا دیر نشده و مرا هم خشک نکرده اند،از این جا فرار کنم.))بعد دمش را روی کولش گذاشت و در مقابل چشمان ناباور اردشیر گردو خاکی کرد و از نظر نا پدید شد. چند روز بعد شیر قصه ی ما در یک         هما یش بین الجنگلی این خا طره را برای حاضران تعریف کرد و چون کمی      شاعر تشریف داشت با این چند بیت شعر به سخن رانیش خا تمه داد :

 

من شیرم و تو شیری و ماشیر                           این شیر چه حرفی است به هم بسته چو زنجیر

 

از شیر پدیدار شده بس کلماتی                                     این واژه شده  در همه جا واژه ی تکثیر

 

در شهر اگر شیر زیاد است و فروان                                 در جنگل سر سبز فقط شیر منم ،شیر

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,باحال,جالب, توسط اسماعیل |

یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است . آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:((آقای آدم !چه خبر؟)) آقای آدم گفت:((خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:((مگر کوری!خب شیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفت:((به روی چشم.))و در حالی که هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفت:((شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها خندید:((هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود گفت:((این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا می گذشت صدا کرد:((آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفت:((بله آقا شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفت:((این ها چیه که دل مگس ها را برده؟!))  ..................................

 

خوب دوستای گلمون این داستان ادامه داره در قسمت بعدی غش می کنید از خنده .ترو خدا نظر یادتون نره ،آخه این همه وقت اینترنت می ذاریم شما هم چند خط نظر بدید ممنون دوستتون داریم یه عالمه بای بای

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:عکس,عکس های متحرک,جالب, توسط اسماعیل |

 سبک جدید عکاسی دسجیتالی

عبور مدل از جلوی حاضرین!

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان خنده دار,مطلب, توسط اسماعیل |

خيلي وقت بود نديده بودمش .... وقتي بعد از مدتها ديدمش خيلي جا خوردم ، بازم هول شدم ، دست و پامو گم کردم برق چشاش تنمو مي لرزونه ... وقتي مي بينمش بي اختيار بدنم مي لرزه ... هول ميشم ، ميخوام داد بزنم ... جيغ بکشم .. گريه کنم ... نمي دونم فقط منم که طاقت نگاهشو ندارم يا همه اينطورين؟ مدتي خيره به هم نگاه کرديم ، هر کدوم منتظر حرکتي از جانب ديگري بوديم تا عکس العملي نشون بديم..... اون لحظه مثل يه قرن بود .... برام ثانيه ها از حرکت ايستاده بودن ، موتور مغزم با سرعت تمام کار ميکرد و دنبال راه حلي مي گشت ... بي اختيار فرياد کشيدم سووووووووسک سوووووووووسک ! کمک ..... کمک ! يکي بياد اين رو بکشه

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.