به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
گلچین شده از همه چیز
نوشته شده در تاريخ برچسب:داستان جالب و, خنده دار,, توسط آریا |

 

مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه ، مسافر صندلی جلو میشینه
 
یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟
 
راننده میگه : نه
 
در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره
 
خانومه عقب میشینه
 
مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟
 
راننده میگه : نه. شما ؟
 
مسافر مرد میگه : من عزرائیلم
 
راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟
 
یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!
 
راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه .
 
بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن… نمی دونم چرا ، اما با شنیدن این داستان ناخودآگاه یاد این جمله حکیم ارد بزرگ افتادم : در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .

 



.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.